بازهم بگومگوی انترنتی با یک دوست:
...اجازه بده برایت یک کلیشه را تکرار کنم، .... خانم، به قول آن رئیس کل، فلاسفه، تنها دنیا را تفسیر کرده اند، کار اصلی تغییر جهان است.( نقل به معنی). این درست که وضع خیلی هم بد است- گفتم در نظر داشته باش که این بدی مختص توی ایرانی نیست. و تکرار می کنم که حرفم هم اصلا این نیست که مرگ جمع عروسی است، چون این یکی از آن دروغ های ماندگار تاریخی ماست. مرگ جمع، جمع مرگ است. ولی اگر فکر کنی که فقط توئی که دست چین شده ای، آن وقت از حرکت باز می مانی. ولی اگر واقعیت ها را آن گونه که هست ببینی، آن وقت، می بینی کاری که باید بکنی این که به سهم ناچیز خودت، برای تغییر این جهانی که زیبا نیست بکوشی.
و سرآخر در پاسخ به سئوالت در باره نفرتی که در وبلاگ آدمهای ساکن خارج می خوانی. بخشی از آن به خاطر همان چیزی است که خودت نوشته ای ولی همه اش آن نیست. پیش من وخودت بماند خیلی از این دوستان در باره ایران چیزی که چیزی باشد نمی دانند. دلیل اش هم ساده است. روزنامه های داخل را که نمی خوانند. خیلی هاشان کتاب های چاپ داخل را هم « تحریم» کرده اند. یک مشت روزی نامه هست – کیهان لندن و نیمروز- که در وجوه عمده سیاه نمائی می کنند یعنی وضع را از آن چه که هست، هزار مرتبه بدتر نشان می دهندو این دوستان هم هر روزه خاطرات بیات تری دارند. خیلی هاشان با فرهنگ زیستگاه جغرافیائی خویش هم کار ندارند. خیلی هاشان بعد از اقامت 25 ساله در فرنگ هنوز زبان نیاموخته اند- وقتی زبان نیاموزی در باره فرهنگ هم چیزی یاد نمی گیری و وقتی این طوری می شود ....جان حاشیه نشین می شوی. در فرهنگ خودت هم که حضور نداری، این جا را هم که نمی فهمی. طبیعی نیست آیا این درجه از عصبیت؟ باور کن خیلی از فرنگ نشینان از هر نظر زندگی بدی دارند. چه از نظر اقتصادی و چه از نظر فرهنگی. و چه از نظر اجتماعی. عده ای وسط ....طوری زندگی می کنند که انگار وسط میدون انقلاب چادرزده اند. این طوری زندگی آدم خیلی مصنوعی می شود و زندگی مصنوعی هم همیشه توام با عصبیت است. و از سوی دیگر، تنها راه « تحمل» این مصیبت، همین تصویر پردازی هائی است که از ایران می کنند. مبادا فکر کنی من می گویم شما درایران مشکل و گرفتاری های عدیده ندارید.نه به هیچ وجه. ولی می گویم و همیشه معتقد بوده ام که وضع به این سیاهی نیست. ولی چرا این ها این قدر سیاه می بینند. برای این که اگر قبول کنند که با اندکی بالا وپائین می شود در ایران هم « زندگی» کرد، آن وقت این حاشیه نشینی را چگونه بایدتحمل کنند؟ به نظرمن این نگرش نوعی مکانیسم تحمل آفرینی است. باور می کنی کسانی را می شناسم که الان بیش از 20 سال است در .... زندگی می کنند. کار که نمی کنند هیچ، هروقت که نامه ای اداری برایشان می رسد آنها را هم نمی توانند بخوانند. یا به یکی دیگر می توانم اشاره کنم که اگرچه بیش از 25 سال است در وسط ....زندگی می کند، وقتی مدرسه دخترش او را می خواهند حتما باید با یکی دیگر برود چون زبان اینجا را نه خوب می فهمد و نه از آن بدتر می تواند حرفش را بزند. خیلی ها 25 سال است که هنوز با بیمه های اجتماعی زندگی می کنند که باور کن جان آدم را می گیرند تا به آدم شندرغاز پول بدهند ( این که هفته ای 7 روز نمی دانی چیکاره ای بماند). وقتی زبان یاد نگرفته باشی، روزنامه هم نمی توانی بخوانی. کتاب هم که چه عرض کنم. به غیر از خودی ها با کس دیگری هم که نمی توانی معاشرت بکنی. در این وضعیت، زندگی آیا تلخ نمی شود .... جان! اندکی که برای تو که عزیز دلم هستی « چسی» بیایم، من بطورآگاهانه سعی کرده ام این گونه نباشم. نه فقط اغلب روزنامه های ایران را هر روزه می خوانم بلکه دوستان عزیزی دارم در ایران که لطف شان به من این است که گاه و بیگاه برای من از ایران کتاب می فرستند. زبان فرنگی را بفهمی نفهمی یاد گرفته ام . حالا باور می کنی، به جان عزیزت، اغلب این دوستان به من ایراد می گیرند که تو چه کاسه ای زیر نیم کاسه داری که این مسایل را دنبال می کنی! چندی پیش یکی توی روی من گفت خوب آدم وقتی بیکار باشد می رود دنبال این مزخرفات و این طرف هم کسی بود که الان 25 سال است از کیسه دولت اینجا دارد می خورد و کار نمی کند. خیلی خونسرد گفتم حق با تست دوست من، نپذیر که نگرش توو آدمهائی مثل تو اشکال دارد. بیکاری چیست مردحسابی. من علاوه بر کار تمام وقت در یک جا در جای دیگری نیمه وقت کار می کنم. گاه وبیگاه برای یک شرکت درازای پولی که می دهند کارهای ترجمه ای می کنم، گاه وبیگاه برای یک موسسه خیریه هم در راه خدا ترجمه می کنم، و تو هفته ای 7 روز نشسته ای و سرت خودت را شیره می مالی آن وقت من بیکارم وتو گرفتار!
می دانم و حداقل می توانم حدس بزنم که زندگی یک دختر جوانی مثل تو در ایران امروز خیلی هم دشوار است. دشواری اش قبول و به جای خود محفوظ، ولی تو و امثال تو، با چنگ و دندان و با شرافت و سربلندی زندگی کرده اید وبسیار بیشتر از هم جنسان خودتان در این سرزمین ما دست آورد داشته اید. فکر نکن دارم کاسه داغ تر از آش می شوم و یا دارم از تو « دلبری» می کنم. باور کن از من گذشته است که بخواهم از تو و یا کس دیگری دلبری بکنم. یا چیزی بگویم که تو خوشت بیاید، اصلا ....خانم گل. اگر با خودت یک کم خلوت کنی متوجه می شوی که حق به جانب من است. تو با دختر ان هم سن و سال خودت به عصر وزمانه جوانی من به اندازه این جا تا کوه قاف تفاوت می کنی. تو هم متمدن تری و هم بادانش تر. هم آزاده تری و هم رشیدتر. هم قابل تری و هم مستقل تر. اگر دروغ می گویم بردار واسه من « فحش های رکیک» بنویس.... این چه حرفهائی است که تو می زنی!
لطفا نگذار هیچ چیز روی دلت انبار شود. بریزشون بیرون. حیف تو نیست که می نویسی با پای خودت بروی بیمارستان روزبه؟
« راستی مگر بیمارستان روزبه هنوز بازه!»
با مهر و دوستی
و سرآخر در پاسخ به سئوالت در باره نفرتی که در وبلاگ آدمهای ساکن خارج می خوانی. بخشی از آن به خاطر همان چیزی است که خودت نوشته ای ولی همه اش آن نیست. پیش من وخودت بماند خیلی از این دوستان در باره ایران چیزی که چیزی باشد نمی دانند. دلیل اش هم ساده است. روزنامه های داخل را که نمی خوانند. خیلی هاشان کتاب های چاپ داخل را هم « تحریم» کرده اند. یک مشت روزی نامه هست – کیهان لندن و نیمروز- که در وجوه عمده سیاه نمائی می کنند یعنی وضع را از آن چه که هست، هزار مرتبه بدتر نشان می دهندو این دوستان هم هر روزه خاطرات بیات تری دارند. خیلی هاشان با فرهنگ زیستگاه جغرافیائی خویش هم کار ندارند. خیلی هاشان بعد از اقامت 25 ساله در فرنگ هنوز زبان نیاموخته اند- وقتی زبان نیاموزی در باره فرهنگ هم چیزی یاد نمی گیری و وقتی این طوری می شود ....جان حاشیه نشین می شوی. در فرهنگ خودت هم که حضور نداری، این جا را هم که نمی فهمی. طبیعی نیست آیا این درجه از عصبیت؟ باور کن خیلی از فرنگ نشینان از هر نظر زندگی بدی دارند. چه از نظر اقتصادی و چه از نظر فرهنگی. و چه از نظر اجتماعی. عده ای وسط ....طوری زندگی می کنند که انگار وسط میدون انقلاب چادرزده اند. این طوری زندگی آدم خیلی مصنوعی می شود و زندگی مصنوعی هم همیشه توام با عصبیت است. و از سوی دیگر، تنها راه « تحمل» این مصیبت، همین تصویر پردازی هائی است که از ایران می کنند. مبادا فکر کنی من می گویم شما درایران مشکل و گرفتاری های عدیده ندارید.نه به هیچ وجه. ولی می گویم و همیشه معتقد بوده ام که وضع به این سیاهی نیست. ولی چرا این ها این قدر سیاه می بینند. برای این که اگر قبول کنند که با اندکی بالا وپائین می شود در ایران هم « زندگی» کرد، آن وقت این حاشیه نشینی را چگونه بایدتحمل کنند؟ به نظرمن این نگرش نوعی مکانیسم تحمل آفرینی است. باور می کنی کسانی را می شناسم که الان بیش از 20 سال است در .... زندگی می کنند. کار که نمی کنند هیچ، هروقت که نامه ای اداری برایشان می رسد آنها را هم نمی توانند بخوانند. یا به یکی دیگر می توانم اشاره کنم که اگرچه بیش از 25 سال است در وسط ....زندگی می کند، وقتی مدرسه دخترش او را می خواهند حتما باید با یکی دیگر برود چون زبان اینجا را نه خوب می فهمد و نه از آن بدتر می تواند حرفش را بزند. خیلی ها 25 سال است که هنوز با بیمه های اجتماعی زندگی می کنند که باور کن جان آدم را می گیرند تا به آدم شندرغاز پول بدهند ( این که هفته ای 7 روز نمی دانی چیکاره ای بماند). وقتی زبان یاد نگرفته باشی، روزنامه هم نمی توانی بخوانی. کتاب هم که چه عرض کنم. به غیر از خودی ها با کس دیگری هم که نمی توانی معاشرت بکنی. در این وضعیت، زندگی آیا تلخ نمی شود .... جان! اندکی که برای تو که عزیز دلم هستی « چسی» بیایم، من بطورآگاهانه سعی کرده ام این گونه نباشم. نه فقط اغلب روزنامه های ایران را هر روزه می خوانم بلکه دوستان عزیزی دارم در ایران که لطف شان به من این است که گاه و بیگاه برای من از ایران کتاب می فرستند. زبان فرنگی را بفهمی نفهمی یاد گرفته ام . حالا باور می کنی، به جان عزیزت، اغلب این دوستان به من ایراد می گیرند که تو چه کاسه ای زیر نیم کاسه داری که این مسایل را دنبال می کنی! چندی پیش یکی توی روی من گفت خوب آدم وقتی بیکار باشد می رود دنبال این مزخرفات و این طرف هم کسی بود که الان 25 سال است از کیسه دولت اینجا دارد می خورد و کار نمی کند. خیلی خونسرد گفتم حق با تست دوست من، نپذیر که نگرش توو آدمهائی مثل تو اشکال دارد. بیکاری چیست مردحسابی. من علاوه بر کار تمام وقت در یک جا در جای دیگری نیمه وقت کار می کنم. گاه وبیگاه برای یک شرکت درازای پولی که می دهند کارهای ترجمه ای می کنم، گاه وبیگاه برای یک موسسه خیریه هم در راه خدا ترجمه می کنم، و تو هفته ای 7 روز نشسته ای و سرت خودت را شیره می مالی آن وقت من بیکارم وتو گرفتار!
می دانم و حداقل می توانم حدس بزنم که زندگی یک دختر جوانی مثل تو در ایران امروز خیلی هم دشوار است. دشواری اش قبول و به جای خود محفوظ، ولی تو و امثال تو، با چنگ و دندان و با شرافت و سربلندی زندگی کرده اید وبسیار بیشتر از هم جنسان خودتان در این سرزمین ما دست آورد داشته اید. فکر نکن دارم کاسه داغ تر از آش می شوم و یا دارم از تو « دلبری» می کنم. باور کن از من گذشته است که بخواهم از تو و یا کس دیگری دلبری بکنم. یا چیزی بگویم که تو خوشت بیاید، اصلا ....خانم گل. اگر با خودت یک کم خلوت کنی متوجه می شوی که حق به جانب من است. تو با دختر ان هم سن و سال خودت به عصر وزمانه جوانی من به اندازه این جا تا کوه قاف تفاوت می کنی. تو هم متمدن تری و هم بادانش تر. هم آزاده تری و هم رشیدتر. هم قابل تری و هم مستقل تر. اگر دروغ می گویم بردار واسه من « فحش های رکیک» بنویس.... این چه حرفهائی است که تو می زنی!
لطفا نگذار هیچ چیز روی دلت انبار شود. بریزشون بیرون. حیف تو نیست که می نویسی با پای خودت بروی بیمارستان روزبه؟
« راستی مگر بیمارستان روزبه هنوز بازه!»
با مهر و دوستی